ترس
بعد از مدرسه رفتم پایگاه بسیج.
گفتند اول یک رژه در شهر می رویم بعد اعزام. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم وپشت عکس بزرگ از امام پنهان شدم.
موقع حرکت هم پرده ماشین را کشیدم تا آنها متوجه من نشوند.
ازجبهه که تماس گرفتم پدرم گفت:
-خاک بر سرت! برات آجیل و میوه آورده بودیم.))
[ ]