ترس...
می ترسم ...
کسی بوی تنت را بگیرد ...
نغمه دلت را بشنود...
و تو خو بگیری به ماندنش ...
چه احساس خط خطی و مبهمی ست...
این عاشقانه های حسود من ...
می ترسم ...
کسی بوی تنت را بگیرد ...
نغمه دلت را بشنود...
و تو خو بگیری به ماندنش ...
چه احساس خط خطی و مبهمی ست...
این عاشقانه های حسود من ...
بعد از مدرسه رفتم پایگاه بسیج.
گفتند اول یک رژه در شهر می رویم بعد اعزام. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم وپشت عکس بزرگ از امام پنهان شدم.
موقع حرکت هم پرده ماشین را کشیدم تا آنها متوجه من نشوند.
ازجبهه که تماس گرفتم پدرم گفت:
-خاک بر سرت! برات آجیل و میوه آورده بودیم.))
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
خبرنامه وب سایت:
Alternative content
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دلنوشته های من و آدرس ebrahim4369.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.