فکر نکن...
فکر نکن که به پایت می نشینم …
بلند میشوم ، آرام چرخی میزنم و مطمئن میشوم که نیستی
بعد برمیگردم سَرِ جایم ، سرم را میگذارم روی زمین و می میرم !
فکر نکن که به پایت می نشینم …
بلند میشوم ، آرام چرخی میزنم و مطمئن میشوم که نیستی
بعد برمیگردم سَرِ جایم ، سرم را میگذارم روی زمین و می میرم !
شب بودخسته ازراه رسید.وقتی واردچادرشدجایی برای خوابیدن پیدانکرد.آمدبیرون چادربه سنگرتکیه دادتابخوابد.
درهمین حین یکی ازنگهبان هاآمدوگفت:((چراخوابیدی؟بیدارشونوبت شیفت توشده.))
نگهبان درتاریکی شب تشخیص ندادکه این حرف را...
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دمبدم حلقه این دام شود تنگتر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم
سر پرشور مرا نه شبی ای دوست بدامان
تا شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم
ساز بشکسته ام و طائر پربسته نگارا
عجبی نیست که اینگونه غم افزاست فغانم
متن کامل شعر در ادامه مطلب:
دو تا دوست عاشق يه دختر ميشن دختره سه تا ليوان ميـاره
ميگه توی يكي از ايناسم ريختم هركدوم اونو بخوره من با اون
يكـي ازدواج ميكنم پسـر اولي برميداره ليوان و ميگهميخورم
به سـلامتي رفيقم كه من بميرم و اون به عشـــق اش برسه
پسر دومي بر ميداره ليوان و ميگه ميخورم بسلامتــي رفيقم
كه من بمـــيرم و اون به عشقش برسه دختـــره ليوان سـمو
بر ميـــداره ميخوره ميگه ميخورم بسلامتي رفيقـــايي كه من
بميرم و اونا به رفاقتشون ادامه بدن.
هر شب وقتی تنها میشم حس می کنم پیش منی...
دوباره گریه ام میگیره انگار تو آغوش منی...
روم نمیشه نگات کنم وقتی که اشک تو چشمامه...
با اینکه نیستی پیش من انگار دستات تو دستامه...
بارون میباره و تو رو دوباره پیشم می بینم...
اشک تو چشام حلقه میشه دوباره تنها میشینم...
قول بده وقتی تنها میشم باز هم بیای کنار من...
شبای جمعه که میاد بیای سر مزار من...
دوباره از یاد چشات زمزمه ی نبودنم...
ببین که عاقبت چی شد قصه ی با تو بودنم...
خاک سر مزار من نشونی از نبودنت...
دستهای نامردم شهر چرا ازم ربودنت...
به زیر خاکمو هنوز نرفتی از خیال من...
غصه نخور سیاه نپوش گریه نکن برای من...
دیگه فقط آرزومه بارون بباره رو تنم...
دوباره لحظه ها سپرد منو به باد رفتنم...
دیگه فقط آرزومه بارون بباره رو تنم...
رو سنگ قبرم بنویس تنهاترین تنها منم...
موج خمپاره گرفته بودش. بعد از یک ساعت که به هوش آمد. پرسید :((ببخشیدمدرسه ماازکدوم طرفه؟))
دستش را گرفتم و بردم سوار آمبولانس کردمش. گفتم:((این جاکلاسه, شلوغ نکن تامعلم بیاد.))
پسر بی چاره مثل یک کلاس اولی معصومانه نگاهم کرد و سرش را تکان داد.
آمبولانس که راه افتاد تازه فهمیده بود چی شده. بامشت می کوبید به شیشه که برنگردانیمش عقب.
آسمان مال آنهاست
استاد ادبیات با نگاهی مطمعن به دانشجویانش گفت عشق چیست؟
کلاس در همهمه ای فرو رفت و هر کس از گوشه ای
چیزی می گفت
سپس از آنها خواست نظرات خود را بر روی کاغذ بنویسند
و به او تحویل دهند
دختر جوانی بر روی آخرین صندلی کلاس بی آنکه چیزی
بنویسد استاد خود را می نگریست
استاد پوزخندی زد و با طعنه گفت:
حضور در کلاس برای نمره آوردن از این درس کافی
نیست .اگر تنبلی را کنار بگذارید و کمی تلاش کنید مجبور
نمی شوید برای چندمین بار این درس را بگیرید"
تعدادی از دانشجویان...
کارنامه اش را که گرفت راه افتاد برود.برای چندمین بار.
همه آمده بودیم دم در,بابا قران کوچکش را باز کرد. صورتش سرخ شد.
احمدرضا را دوباره بغل کرد و بوسید. احمدرضا که رفت گفتیم چه آیه ای آمد؟
گفت:((ایه ای که ابراهیم پسرش را می برد قربانی.))مکث کرد, صورتش هنوز سرخ بود.
گفت:((این بار آخر است.))
آسمان مال اآنهاست
دیدی آنرا که تو خواندی به جهان یار ترین
سیـ ـنه را ساختی از عشقش سر شارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوار ترین
چه دل آزار شد آخر،چه دل آزار ترین . . .
دیدی ای دل ؟
فكرميكردم تو همدردي ....
اما نه ....
تو هم ، دردي
ما بدبختي رو بوسيديم و گذاشتيم كنار ...
حالا ول كن نيست ! هــي ميره ومياد ميگه :
يه بـــوس بـــده
گرمایی بوده ام همیشه ولی بین خودمان بماند ،
سرمایی میشوم وقتی پای آغوش تو در میان باشد....
دلم .... براي تو كه نــــه ....
ولي واسه كسي كه فكر ميكردم تو بودي
.... تنگ شــــده ....
.
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را
ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را
خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی
تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان
دراز می کنی
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟؟؟
بی پناهی یعنی
زیر آوار کسی بمانی
که
قرار بود
تکیه گاهت باشد....
هر کـسی رو می تـونستـم دوست داشتـه بـاشم
اگـر
دوست داشتـن "تــــــــــو" رو تجربه نکرده بودم....
بیزار باش از معشوقی که
اسم هرزگی هایش را بگذارد
"آزادی"
اسم نگرانی هایت را بگذارد
"گیر دادن"
و برای بی تفاوتی هایش
"اعتماد داشتن به تو" را بهانه کند ...
اخــــرای شبـــــ میشــــــه
خستـــــــــه میــــری بـــی ســرو صـــدا روی تختتــــــ دراز میکشــــی
دلتــــــ شکستـــه از دستـــــ کــــارای خودتــــــ یــــا یکــــی دیگـــــه
دلتـــ واســـه یکـــــی خیـــــلی تنگــــــه
شـــایـــدم واســــه خـــودتــــــ
دلتـــــ میخــــواد یـکـــی بــاشـــه کـــه بـــه حــرفـــاتــــ گــوش کنــــه
نمیخـــواد چیــــزی هــم بگـــه.. گـــوش بـــده کـــافیــــه .. فـــقـــط همیــــــن
گــوشیتـــــ رو بــــر میــــداری چکـــــ میکنــــی کـــه بـبـیـنـــیانـلایـنــه یــــــا نــه؟؟؟
مـیـــرســی بـــه اسمـــش
هــــه ..یــــه خنـــده ی تلــــخ .. یـــه اه اروم
بغضتـــو تـــوی گلــــوت حبــس میکنــــی و میگــــی بیخیـــــــــال .. اون اینطـــور شــادتـــره
عکسشــــو مـیـبـیـنـی
بـــا خــودتـــــ میـــــگی
خوشبحــــالش چــه خوشگـــل شـــدی
بعــــد بغضـــت
بازم بیخیــــــــــال
هیچکـــس هـــم از اون شبــــــ بـــاخبــــر نمیشـــــه کــــه چــی بهتــــــ گذشتـــــه
صبــــح میشــــه
و بـــــاز میخنــــدی
همـــه هـــم میگـــن خـوشبحـــــالش چـــه زنـدگـــی شـــادی داره
هــــــه
امـــروزم تمـــوم شــــد
شبـــــ شــــد
امشبــــ تـکــــرار دیشبــــــ..
باهمکلاسی هایش ثبت نام کرده بودبرای جبهه.روزاعزام,به بهانه گرفتن نسخه مادرش ازخانه بیرون زدورفت.
دیگرشب شده بودکه رسیده بودمنطقه.ازمینی بوس که پیاده شد,عمویش مچش راگرفت.یکی ازهمسایه هاکه دیده بودش لوداده بود.پدرش هم آمده بود.سوارماشین خودشان کردندوبرش گرداندند
تاخانه یک ریزگریه میکرد.همان شب دوباره ازخانه فرارکردوبرگشت منطقه.وقتی رسیددوستانش خیلی خوشحال شدند,گفتند:((یک نفردیگرهم منتظرتوست.))
بازهم پدرش زودترازخودش رسیده بود.گفت:((حالاکه میخواهی بروی,برو!خداپشت وپناهت.))
آسمان مال آنهاست
پدرو مادرم می گفتند:((بچه ای,فعلا درست رابخوان))ونمی گذاشتند برم جبهه.یک روزکه شنیدم
بسیج اعزام نیرو دارد.لباس های صغری خواهرم را روی لباسم پوشیدم وسطل آب رابرداشتم وبه بهانه آوردن آب ازچشمه زدم بیرون.پدرم که گوسفندها را از صحرا می آورد, دادزد: ((صغری کجا؟))
برای این که نفهمد سیف الله هستم, سطل آب را بلندکردم که یعنی میروم آب بیاورم.رفتم و از جبهه لباس ها را بایک نامه پست کردم.یک بارپدرم آمده بودوازشهرتلفن کرده بود.ازپشت تلفن گفت:
((ای بنی صدر!وای به حالت.مگردستم بهت نرسه!))
0
(
پدرش اجازه نمی دادبرود.یک روزآمدوگفت:((پدرجان ! می خواهیم باچندتاازهم کلاسی هابرویم دیدن یک مجروح.))
پدرش خیلی خوش حال شد.سی صدتومان هم دادتاچیزی بخرندوببرند.
چندروزی ازاوخبری نبودتا این که...
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
مادرش الزایمر داشت
بهش گفت مادر یه بیماری داری . باید بخاطر همین ببریمت آسایشگاه سالمندان
مادر گفت چه بیماری ؟
گفت آلزایمر
گفت یعنی همچیو فراموش میکنی
مادر گفت مثل اینکه خودتم همین بیماری رو داری...
خدایا درسته که خیلی گناه دارم
اما
گناه دارم . . .