کجایی مادر؟
این داستان , یکی از 10 داستان راه یافته به مرحله نهایی دومین جشنواره داستان کوتاه پایداری هست
زن جون انباری را گشت و صدا زد :
_ایوب. ایوب بازی تمومه مامان . اینقدر منو حرص نده . فکر میکنم رفتی تو کوچه , دوباره گم شدی .
اونوقت آواره کوچه و خیابان میشم ها!...
صدایی به گوش نرسید . زن جوان از زیرزمین بیرون آمد . توی باغچه را نگاهی انداخت و پشت بوته ها را گشت . نگاهی به ایوان انداخت,
نگاهی به بشکه های گوشه حیاط. به سمت آنها رفت. خم شد و پشت بشکه ها را نگاهی انداخت . پسرک پشت بشکه ها
بود . توی خودش چمباتمه زده بود و با لبخندی از سر شیطنت به زن نگاه میکرد .
زن گفت : خدا بگم چیکارت نکنه ایوب ! ... دوباره هول به دلم انداختی . فک کردم دوباره گم شدی . مگه نگفتم دیگه از این کارا نکن؟
ایوب از خنده ریسه میرود . زن دست دراز میکند تا پسر را از پشت بشکه بیرون بیاورد.
پیرزن انباری را میگردد و صدا میزند : ایوب... ایوب ... ایوب ...
کجایی مادر ؟ بسه دیگه .خودتو نشون بده .
هن هن کنان در حالی که از پا درد مینالد از پله های زیرزمین پایین میرود . پشت جعبه ها را نگاه میکند .
پشت قالی پوسیده لوله شده را . توی کمد آهنی زنگ زده را و صدا میزند :
ایوب . بازی بسه دیگه مادر . بیا بیرون هر جا قایم شدی . اینقدر تن منو نلرزون !
فکر میکنم رفتی توی کوچه گم شدی. اونوقت با این پا دردم دوباره آواره کوچه خیابان میشم ها!
صدایی به گوش نمیرسد پیرزن از زیرزمین بیرون میاید . باغچه را نگاهی می اندازد.
پشت بوته ها را میگردد نگاهی به ایوان میکند . نگاهی به بشکه های گوشه حیاط. به سمت آنها میرود .
خم میشود و پشت بشکه ها را نگاهی می اندازد . سرباز جوانی پشت بشکه هاست . توی خودش چمپاتمه زده
و با لبخندی از سر شیطنت پیرزن را نگاه میکند. پیرزن میگوید :
خدا بگم چیکارت نکنه ایوب ! هول به دلم انداختی . فک کردم دوباره گم شدی .
مگه نگفتم دیگه از این کارا نکن ؟
ایوب میخندد . پیرزن دست دراز میکند تا سرباز جوان را از پشت بشکه ها بیرون بیاورد.
پیرزن در اتاق روی سجاده نشسته است و تسبیح می اندازد . پشت سرش قاب عکس بزرگی روی دیوار به چشم میخورد.
در قاب عکس , جوانی در لباس سربازی لبخند میزند . زیر عکس با حروفی درشت نوشته است:
شهید مفقود ایوب یاوری
امروز , چهارمین باری است که پیرزن زیرزمین , انباری و پشت بشکه ها را به دنبال ایوب گشته است
نظرات شما عزیزان:
love890.lxb.ir
ممنونم که دعوتم کردید
وبتون عالیه ....
اشکم اومد ....
به وب منم سر بزنید و نظر هم بدید ....
ممنونم میشم
یکی از مدیرا اخراجم کرد.
دیگه نمیدونم چی باید بگم دلیلشو باید بگم که خودمم نمیدونم چرا
بی خیال..از فکرش بیا بیرون.اونجام منتظرمن نباش.
میخوام وبلاگمو حذف کنم.اینترنتو کلا بذارم کنار.فقط وقتی این نظرو خوندی جواب این سوالمو بده.بعد اینکه من ازپارسینا رفتم چیشد؟؟کلا توضیح بده لطفا.مرسی
فعلا
خیلی ناز بود....
appam
montazeram dadash
لینکت کردم من مدیر وب خدادوست هستم
وبلاگت غمگینه
دلنوشته هاتم دل نشینن
از در نشد از پنجره هرگز خودت روجانکن
آدمای شهرمابازیگرای قابلن
وقتی بشه یواشکی روقلب هم
پامیزارن!