پایان عشق لیلی و مجنون
یکی از غم انگیزترین و تاثیر گذارترین داستان های عاشقانه فارسی،داستان عشق لیلی و مجنون است. این افسانه اگرچه ریشه ای سامی و عرب دارد، اما از آنجا که توسط یکی از بزرگترین و قوی ترین داستان سرایان زبان و ادب پارسی، یعنی "نظامی گنجوی" سروده شده است، جزو ماندگارترین غم نامه ها و عاشقانه های ادبی دنیاست.
لیلی در واپسین دقایق زندگی نزد مادرش به عشق مجنون اعتراف کرد و آخرین تمنای خود را با او در میان نهاد که زمانی که از این دنیا رفتم:
فرقم ز گلاب اشک تر کن عطرم ز شمامه جگر کن
بر بند حنوطم از گل زرد کافور فشانم از دم سرد
خون کن کفنم که من شهیدم تا باشد رنگ روز عیدم
آراسته کن عروسوارم بسپار به خاک پرده دارم
وقتی مجنون از مرگ من آگاه شود حتما به اینجا می آید، او برای من عزیز است، تو هم عزیزش بدار و به او بی احترامی مکن.
آواره من چو گردد آگاه کاواره شدم من از وطن گاه
دانم که ز راه سوگواری آید به سلام این عماری
چون بر سر خاک من نشیند مه جوید لیک خاک بیند
بر خاک من آن غریب خاکی نالد به دریغ و دردناکی
یاراست و عجب عزیز یاراست از من به بر تو یادگار است
از بهر خدا نکوش داری در وی نکنی نظر به خواری
من داشتهام عزیزوارش تو نیز چو من عزیز دارش
دختر با گفتن راز عشق و دلدادگی قطره اشکی از دیده فرو بارید و در حالیکه نام معشوق بر لب داشت، جان داد. مجنون پس از شنیدن خبر مرگ لیلی گریان و خروشان بر مزار معشوق آمد و
در شوشه تربتش به صد رنج پیچید چنانکه مار بر گنج
از بس که سرشک لالهگون ریخت لاله ز گیاه گورش انگیخت
خوناب جگر چو شمع پالود بگشاد زبان آتش آلود
وانگاه به دخمه سر فرو کرد میگفت و همی گریست از درد
کای تازه گل خزان رسیده رفته ز جهان جهان ندیده
کار مجنون این بود که با حیوانات هر روز بر سر مزار لیلی برود و با او درد دل و گریه زاری کند.
میداد به گریه ریگ را رنگ میزد سری از دریغ بر سنگ
بر رهگذری نماند خاری کز ناله نزد بر او شراری
در هیچ رهی نماند سنگی کز خون خودش نداد رنگی
در نهایت یکروز که بر سر قبر لیلی آمده بود و سر بر مزار او نهاده بود، از خدا خواست که جانش را بگیرد که زودتر به عروس خود برسد.
نالنده ز روی دردناکی آمد سوی آن عروس خاکی
بیتی دو سه زارزار برخواند اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند
برداشت بسوی آسمان دست انگشت گشاد و دیده بربست
کای خالق هرچه آفرید است سوگند به هرچه برگزیداست
کز محنت خویش وارهانم در حضرت یار خود رسانم
آزاد کنم ز سخت جانی واباد کنم به سخت رانی
این گفت و نهاد بر زمین سر وان تربت را گرفت در بر
چون تربت دوست در برآورد ای دوست بگفت و جان برآورد
مجنون بر سر قبر لیلی جان می دهد و به مرور زمان مردم متوجه مرگ او می شوند و او را در کنار لیلی به خاک می سپارند و داستان عشق آنها به افسانه ای زیبا و جاودانی تبدیل می شود.
نظرات شما عزیزان:
دانشنامه آزاد ایرانا
smi.lxb.ir