جگرگوشه من
چادرش راسرکرد...
پرسیدم :کجامیروی؟
گفت: مگرنشنیدی شهید آورده اند!! شایدجگرگوشه من هم بین آنهاباشد.
از در خانه بیرون رفت.
وبعد از چند ساعت گریه کنان برگشت
باز هم....
سرداران عشق
نظرات شما عزیزان:
ساغر
ساعت19:16---28 مهر 1393
داستان های متنوع ولی دوس داشتنی و زیبا
صالح
ساعت14:19---28 مهر 1393
خوبه ولی یکم منفی
پاسخ:سلام چرا منفی؟
پاسخ:سلام چرا منفی؟
امیر
ساعت14:18---28 مهر 1393
ممنون
omadam khhhhhhhhh like
[ دو شنبه 28 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,جگرگوشه من, ] [ 13:52 ] [ پریا ]
[ ]