بند پوتین
اندازه پسر خودم بود, سیزده, چهارده ساله .وسط عملیات یک دفعه نشست.
گفتم:((حالا چه وقته استراحته بچه؟))
گفت:((بندپوتینم شل شده. می بندم راه می افتم.))
نشست ولی بلند نشد. هردو پایش تیر خورده بود. برای روحیه ما چیزی نگفته بود.
اسمان مال انهاست
نظرات شما عزیزان:
سودابه جون
ساعت13:19---7 مهر 1393
از حقیقت های تلخ خسته ام …
یک دروغ شیرین بگو
بگو دوستت دارم
یک دروغ شیرین بگو
بگو دوستت دارم
قشنگه موفق باشی
عاااااااالی بود
آخی.
روح همه ی کسایی که برای این مرز و بوم جنگیدن شاد.با ذکر صلوات یادشون کنیم.
ممنون
روح همه ی کسایی که برای این مرز و بوم جنگیدن شاد.با ذکر صلوات یادشون کنیم.
ممنون
[ شنبه 5 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,بندپوتین, ] [ 20:54 ] [ پریا ]
[ ]